برو ای مرد ، برو چون سگ آواره بمیر
که حیات تو به جز لعن خداوند نبود
سایه ی شوم تو جز سایه ی ناکامی و رنج
بر سر همسر و گهواره ی فرزند نبود
ناشناس از همه بگذشتی و در ملک وجود
کس زبان تو ندانست و روانت نشناخت
سنگ ره بودی و جز نفرت خلقت نگرفت
چنگ غم بودی و جز پنجه ی مرگت ننواخت
کس ندانست،که در پرده ی هر خنده ی گرم
ناله ها خفته ترا ،زانهمه اندوه دراز
کس ندانست که در ظلمت حرمان و دریغ
دشنه ها خورده ترا ،بر تن تبدار نیاز
کس ندانست و ندانست و نپرسید که چیست
آن هوسها که فرو خفته به روح تو خموش
آن دمل ها که روان تو بیازرده ز درد
آن عطش ها ، که شکیب تو بیاورده به جوش
تشنه، ای بس که به آغوش گنه رفتی و باز
آمدی تشنه تر از روز نخستین به کنار
همسرت ناله بر آورد که : ای اف به تو شوی
دلبرت چهره بر افروخت که ای تف به تو یار
زن معشوقه ...شگفتا که ازاین هر دو به عمر
کس به غمخانه ی تاریک نهادت نرسید
این سر از رشک بگرداند و فغانت نشود
وان رخ از خشم بتا بید و بدادت نرسید
وای بر حال تو ای مرد که در باور خلق
آنچه مقبول نشد قصه ی جانسوز تو بود
آنکه زد بوسه بهر درگه و سامان نگرفت
آتشین عشق سیه کام و سیه روز تو بود